از حضرت صادق(ع) نقل شده، كه هر كس چهل صبح «دعای عهد» را بخواند از یاوران قائم(ع) خواهد بود و اگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدای قادر، او را از قبر برانگیزد تا در خدمت حضرتش باشد... اگر این حقیر چهار دوره و در هر دوره چهل صبح این دعا را خواندم نه به طمع برانگیخته شدن و در كنار حضرت جنگیدن، كه لیاقتم را صد چندان فروتر از آن میدانم؛ بلكه به امید دیدار حضرت، دوره پنجم خواندن دعا را آغاز كردم. عطش و اشتیاق دیدن حضرت مدّتها بود كه آتش به جانم میزد. با آنكه عبارات دعا را حفظ بودم، امّا نسخه دستنویس آن را پیشرو گذاشتم؛ زیرا دیدن آن كلمات، شور دیگری در وجودم برمیانگیخت. مثل روزهای پیش، وقتی به جمله «...اَللّهمَ اَرنی الطّلعَةَ الرَّشیدَةَ، وَالغرَّةَ الحَمیدَةَ،...» رسیدم كه وصف وجنات حضرت است، بیاختیار اشكم روان شد و باز از دلم گذشت كه ای كاش حضرتشان را میدیدم! حتّی برای لحظهای. بلافاصله به خود نهیب زدم كه تو كجا و دیدار حضرت كجا؟ با سوز و حسرت بیشتری دعا را زمزمه كردم و اشك ریختم. ناگهان صدایی در منزل آمد. حتماً كسی كاری واجب داشت كه آن وقت صبح به در خانهام آمده بود. خواستم دعا را قطع كنم. دلم نیامد. به خواندن ادامه دادم به این نيّت كه بعداً از صاحب دقّالباب حلاليّت بگیرم. برای بار دوم و سوم و چهارم در زدند و هر بار محكمتر. از حسّ و حال درآمده بودم. حواسم به صدای در بود و اشكم خشك شده بود؛ امّا به هیچ وجه نمیتوانستم از صد و شصت و یكمین دعای عهدم بگذرم. با شرمندگی از آن طرز دعا خواندن كه الفاظش صرفاً لقلقه زبان بود نه سوز دل، دست به دعا برداشتم و نالیدم: همین است آقا جان! عفو بفرمایید اراده ضعیف و حواس پرتم را... بیلیاقتیام... این دعا را نادیده بگیرید تا به جبرانش فردا به هزار سوز و گداز چنان دعایی بخوانم كه...» دوباره در زدند. بلند و سمج و شاید عصبانی. نخیر! فایدهای نداشت. بیآنكه سجّاده را جمع كنم، رفتم تا در را باز كنم. سه تا از جوانهای جلسات قرآن و نماز بودند؛ علی و محمّد و جواد. مرا كه دیدند شرمنده سر به زیر انداخته و گفتند: كار واجبی داشتیم كه مزاحم طاعات و استراحت شما شدیم.
همیشه این جوانها با آن رو در بایستی همیشگی و سرخ و سفید شدنشان اشتیاقم را برای شوخی و سر به سرگذاشتن برمیانگیختند. گفتم: از ذكر و دعا و حسّ و حال كه انداختیدم، كلّه صبح آمدهاید، پدر در خانهام را درآوردید بس كه مشت و لگد و كلّه كوبیدید...
علی كه سعی میكرد جلو خندهاش را بگیرد، گفت: دلیل داریم حاج آقا! امروز پنجشنبه است. دلمان گرفته، حاجت داریم. گفتیم برویم «جمكران» زیارت، بلكه حضرت قابل بدانند و حاجاتمان را برآورده كنند. منّت بگذارید و همراهمان بیایید. نفستان حق است و حضرت حتماً به دعای شما شفیع حاجاتمان میشوند...
محمّد دنباله حرف را گرفت و گفت: شما واسطه ما باشید. به دلمان افتاده كه حضرت صدایمان را میشنود.
با شرمندگی، عرق خیالی را از پیشانی گرفتم و گفتم: ای بابا! بنده حقیر اگر ذرّه آبرویی پیش مولا و سرورمان داشتم كه برای خودم دعا میكردم، نه برای شما بیانصافها كه!!! در بیچاره را اینطور كج و داغان كردهاید.
و دست كشیدم روی در؛ جایی كه رنگش پریده و كمی زنگ زده بود. جواد خندید، دستی را كه بر در گذاشته بودم گرفت و گفت: دیروز با آن ذكری كه از اوصاف حضرت گفتید دلمان را آتش زدید. رویمان را زمین نزنید، دوست داریم بیایید.
محمّد وسط حرفش پرید، دور گردنم دست انداخت. مرا بوسید و گفت: اگر بیایید، در هم میخریم و زنگتان را هم تعمیر میكنیم تا احتیاجی به مشت و لگد نباشد...
دیدم صلاح نیست در جواب ردّم پافشاری كنم. مضافاً آنكه دلم برای حال و هوای «مسجد جمكران» و نماز حضرت پر میكشید. گفتم: باشد قبول! منتها اوّل بیایید تو. چای و چاشت بخورید تا من هم آماده شوم و برویم.
٭٭٭
هر سه نفر آنها مكانیك بودند، شاید به این دلیل ماشین خیلی روان میرفت.
دست به فرمانشان خوب بود. نزدیك «دریاچه نمك» خورشید از افق طلوع كرد. نزدیك «قم» فقط كمی بالا آمده بود. كاروانسرای مخروبهای را كه «قهوهخانه علی سیاه» نام داشت، رد كردیم. چون علی كمی سبزهرو بود، سر به سرش گذاشتم و گفتم: این هم قهوهخانه شما.
دو نفر دیگر خندیدند و علی لبهایش را به هم فشرد تا نخندد. ادامه دادم: یا امروز زود راه افتادیم یا شما خیلی تند و روان رانندگی كردید.
جواد گفت: خب زود راه افتادیم.
امّا علی كه پشت رل نشسته بود، گفت: نه حاج آقا مال رانندگی بنده است. دست فرمان كه خوب باشه... البتّه ماشین را هم خودم سرویس كردم. حرف ندارد. حیف كه اتاقش پوسیدگی دارد. آن را هم عوض كنم صفر كیلومتر میشود و در جوار شما میرویم پابوس امام رضا(ع).
به صدای بلند گفتیم: انشاءالله.
محمّد گفت: حالا اگر ماشینت را چشم نكردی!
ناگهان ماشین به قول مكانیكها ریپلی زد و خاموش شد. محمّد گوش علی را كشید و گفت: بفرما! ماشاءالله كه نگویی، اینطوری میشود.
علی سری به حسرت و ناراحتی تكان داد و گفت: شرمنده حاج آقا شدیم.
به شانهاش زدم و گفتم: پیش خدا شرمنده نشوی. تازه غمی نیست وقتی سه تا مكانیك مجرّب اینجا هستند.
هر سه پیاده شدند و كاپوت را زدند بالا. من هم از خدا خواسته رفتم پایین. خورشید بالا آمده، امّا هوا خنك بود؛ به خصوص نرمه بادی هم میوزید. نفسی عمیق كشیدم و خدا را از امكان زیارتی كه پیش آمده بود، شكر كردم. رفتم پیش جوانها كه خم شده بودند روی موتور و هر یك نظری میداد و میخواست حرفش را به كرسی بنشاند كه یا دل و روده كاربراتور را بیرون بریزند یا جگر دلكو را بخراشند یا رگ و پی سیمكشیها را بازبینی كنند. فكر كردم با شوخی، آن حالت جرّشان را تعدیل كنم. پس سر بردم بین سرهایشان و دست گذاشتم رو باطری و گفتم: گمان كنم این چیزه اضافه است.
محمّد خندید و گفت: اون كه باطری ماشینه، اگر نباشه ماشین روشن نمیشه.
ابرو بالا انداختم و گفتم: خوب نشود! بكنیدش بیندازید دور. بنده هم تو رادیو ترانزیستوریام دو تا باطری قلمی اعلا دارم. بگذارید جای این...
هر سه خندیدند. ادامه دادم. اصلاً یه پیشنهاد بهتر. علی آقا گفت اتاق ماشین پوسیدگی داره. بیاین صندلیها رو برداریم، كف ماشین رو هم با یه اشاره سوراخ كنیم. بریم تو ماشین بایستیم و بدنهاش رو با دست بلند كنیم و یا علی! تا جمكران بدویم. آخه درست نیست همیشه ماشین به ما سواری بده. یك بار هم ما سواریش بدیم.
رفقا از ته دل خندیدند. روحیهاشان عوض شده بود. خواستم باز مزهپرانی كنم، چشمم به آنطرف جادّه افتاد. به فاصله یكی دو كیلومتر، سيّدی ایستاده بود و معلوم نبود چكار میكرد. سر بلند كردم و راست ایستادم. درست دیدم! سيّدی با لباس سفید و عبای نازك با عمّامه سبز مثل عمّامه خراسانیها، نیزهای به بلندی هشت متر دست گرفته بود و روی زمین خط میكشید. با خود گفتم: عجب! اوّل صبح، تو این دوره و زمانه، درس و مكتب را ول كرده، معلوم نیست با این نیزه دراز وسط بیابون چكار میكنه؟ بسمالله برویم ارشادش كنیم.
بیآنكه چیزی به جوانها بگویم، از خاكریز جادّه پایین رفتم و به او نزدیك شدم. عبای نازكش در باد موج میخورد و با آن نعلینهای زرد و نو قدمهای بلند برمیداشت و با نیزه روی زمین شیارهایی میكشید. یك بوی عجیب، بوی عطر و عودی كه تا حالا نبوییده بودم به مشامم خورد. نفس عمیقی كشیدم و كیف كردم. سرخوش و سرحال كنارش ایستادم و گفتم: پدرجان! شما سيّدی! عالمی! الآن زمان توپ و اتم و تانكه! با این نیزه دراز آمدهای چكار میكنی؟ خوبیت نداره. برو پدرم! برو درست رو بخوان!
به نیمرخ رو به من چرخید. عجب صورتی! مثل مهتاب سفید. ابروهای پیوسته، بینی كشیده و خالی بر گونهاش بود. مكثی كرد، به دور دست خیره شد. باز پشتش را به من كرد و با قدمهای بلند دور شد؛ در حالی كه همچنان نیزهاش را بر خاك میكشید. با خود گفتم: سر صحبت رو باز كنم بگویم دوست و دشمن رد میشن. خوب نیست. شما عالمی. مردم به اسم شما و لباستان قسم میخورند. بفرما برو درست رو بخوان...
ناگهان با صدایی بلند كه طنینش دلم را لرزاند گفت: «آقای عسكری! اینجا را برای بنای مسجد خطكشی میكنم.»
نفهمیدم مرا از كجا میشناسد. اصلاً حواسم نبود. سه سؤال پیش خود طرح كردم تا از او بپرسم. اوّل اینكه مسجد را برای جنّ یا ملائكه میسازد كه دو فرسخ از قم آمده بیرون و زیر آفتاب نقشهكشی میكند؟ درس حوزوی خوانده یا معماری؟! دوم آنكه مسجدی كه مسجد نشده، محرابش كجاست؟ صحنش كجا و حسینيّهاش كجا و...؟ سوم آنكه كدام بنده خدا این همه راه میآید توی این مسجد نماز بخواند؟ جنّ یا ملائك؟
پس با قدمهای بلند، خود را به او رساندم و تازه یادم آمد سلام و علیك نكردهام. ناگهان رو به من چرخید. میانه بالا بود با سینهای فراخ. دستهای موی مشكی از زیر عمّامهاش بیرون آمده، روی شانهاش ریخته بود. صورتی مهتابی، محاسنی سیاه، دندانهای بسیار سپید و چشمانی سیاه و سخت نافذ داشت. تا لب به سلام جنبانم، سلام كرد، ته نیزه را به زمین فرو برد و مثل كودكی مرا پیش كشید و سرم را به سینهاش فشرد. نفس عمیقی كشیدم و از هیبت آغوش و بوی خوش تنش دلم لرزید و از لرز دل، تنم به لرزه افتاد. به نرمی رهایم كرد. قدمی به عقب برداشتم. خواستم سربلند كنم و به چشمانش نگاه كنم جرئت نكردم؛ بس كه نگاهش برّاق و برّان بود. به سرم زد با او شوخی كنم. در تهران هر وقت شاگردانم شلوغ میكردند، میگفتم مگر روز چهارشنبه است و این اصطلاحی برای شلوغیهایشان بود. تا خواستم بگویم امروز چهارشنبه نیست، پنجشنبه است كه زدهای به دشت و بیابان! تبسّم كرد و گفت: «میدانم چهارشنبه نیست و پنجشنبه است. سه سؤالی كه داری بپرس!»
باز نفهمیدم كه چطور پیش از پرسیدن، از حرفها و سؤالهایم مطلّع است. گفتم: سيّد اولاد پیغمبر! اوّل صبح آمدهای بیابان را خطكشی میكنی؟ مردم به لباس شما قسم میخورند. زشت است. برازنده نیست. برو پدر جان درست را بخوان. اصلاً بگو ببینم مسجد را برای جنّ میسازی یا ملائكه.
نفس عمیقی كشید و به من خیره شد. نگاهش را تاب نیاوردم. سرم را پایین انداختم. گفت: «برای آدمیزاد! اینجا هم آباد میشود.»
سر را خاراندم. عجب قاطعيّتی! كمی رو به باد چرخیدم تا باز بوی خوشش را به مشام كشم. گفتم: حالا شما قطعاً میدانی؟ محراب مسجد كجاست؟ صحنش كجا؟ و...
با سر انگشت به خطكشیها اشاره كرد و گفت: «یكی از عزیزان فاطمه زهرا(س)، بر این خاك شهید شده. اینجا كه پیكرش افتاده محراب است و آنجا كه خونش ریخته مؤمنان برای نماز میایستند. آنجا كه دشمنان بر خاك افتادند، آبریزگاه است.» روی گرداند و به مربّع مستطیلی بزرگ اشاره كرد. انگار بغضی گلویش را فشرد.سكوت كرد. به صورتش نگاه كردم و برق اشكی را در چشمانش دیدم. با صدایی كه نافذتر و قاطعتر شده بود گفت: «اینجا هم حسینيّه است كه مردم برای پدرم عزاداری میكنند.»
از دیدن اندوهش دلم گرفت. اشكم بیاختیار روان شد. گفتم: بر كافران و یزیدیان صدها هزار لعنت.
با نگاهی مهربان به من خیره شد. تبسّم كرد و ادامه داد: «پشت حسینيّه كتابخانه میشود كه خودت كتابهایش را میدهی.»
از قاطعيّتش جا خوردم و اینكه مرا هم در آبادی مسجد سهیم دانسته بود. گفتم: به سه شرط! اوّل اینكه تا آن موقع زنده باشم.
گفت: «انشاءالله»
گفتم: شرط دوم اینكه اینجا مسجد شود.
تبسّم كرد و گفت: «باركالله.»
باز آن رگ سرخوشی و شوخیام گل كرد و گفتم: شرط سوم اینكه به اندازه استطاعتم؛ حتّی اگر یك كتاب هم شده به كتابخانه مسجد اهدا كنم تا امر نواده پیغمبر رو اجرا كنم، امّا تو برو درست رو بخوان، این هوا رو از سرت دور كن! نیزه و مسجد و خطكشی؟! چه معنی دارد كه...
نگذاشت حرفم تمام شود. با آن دستان سپید و قدرتمند بازوهایم را فشرد. گفتم: آخر نگفتید اینجا رو كی میسازه؟
به چشمانم خیره شد كه باز تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم. گفت: «یدالله فوق ایدیهم.»
گفتم: اینكه یعنی دست خدا بالای همه دستهاست. جواب سؤال من چه شد؟
گفت: «آخر كار میفهمی. وقتی ساخته شد، به سازندهاش سلام مرا برسان. خدا تو را هم خیر و سعادت بدهد.»
گفتم: انشاءالله خدا از دهان مباركت بشنود.
صدای موتور ماشین بلند شد. وقت رفتن بود. دست نرم و قوی و گرمش را در دست گرفتم. دوباره دلم لرزید. به چشمانش نگاه كردم كه این بار با گیرایی غریبی نگاهم را به خود كشید. گفتم: كجا میروین برسونیمتون.
گفت: «جمكران.»
گفتم: پای پیاده! وسیلهتان كجاست؟ بیایید در جوار هم برویم. حسابی سؤال پیچتان كنم.
خندید و مثل پدری كه پسرش را نوازش كند، دستی به سرم زد. سر را خم كرد و گفت: «شما برو. من هم میآیم.»
گفتم: پس قول بدهید آنجا شما را ببینم. و نفسی عمیق كشیدم و از بوی خوشش چشمانم را بستم. گفت: «حتماً به دیدنت میآیم آقای عسكری! خدا به همراهت. آن مورد امروز را هم بخشیدم.»
علی صدایم میكرد. دستش را فشردم. خداحافظی كردم و به طرف جادّه راه افتادم. با خود فكر كردم كدام مورد را بخشیدهاند؟ عجب خوی و خصالی! به این برازندگی و نیزه به دست؟!...
در این افكار بودم كه به ماشین رسیدم. علی گفت: با كسی صحبت میكردید، وسط بیابون؟
بیآنكه پشت سر را نگاه كنم، اشاره به آقای سيّد كردم و گفتم: با همین حاج آقا؟
محمّد كه فكر كرد این هم یكی از شوخیهایم است، خندید و گفت: كدوم حاج آقا. آقای عسكری؟
گفتم: همین... و چرخیدم رو به بیابان كه صاف و خالی بود. چشمانم از تعجّب فراخ شد. نفسم گرفت. خشك شدم. هیچكس آنجا نبود. دشت صاف و بیپستی و بلندی پیش رویم گسترده بود، بیآنكه احدی را در آن ببینم؛ امّا امكان نداشت همه آنچه دیده بودم، توهّم باشد. یقه پیراهنم را بوییدم. بوی خوش او را میداد. نمیدانم آن جوانها در صورتم چه دیدند! جواد زیر بازویم را گرفت و گفت: حالتون خوب نیست؟ بیایید توی ماشین.
امّا دستم را از دستش درآوردم و گفتم: نه خوبم! الآن برمیگردم.
و به سمت شیارها دویدم. باید میدیدم، باید مطمئن میشدم. آنچه دیدهام وهم و خیال نبوده... و نبود! آنجا روی زمین هموار شیارهایی كشیده شده بود... محراب و صحن و حسینیه... دور خود چرخیدم. گیج و مستأصل و ترسان فریادش كردم...كجایید؟ و ناگهان فكری به ذهنم رسید كه بیش از نبودنش، ندیدنش، دلم را لرزاند و نفسم را بند آورد. نكند او...
به جوانها چیزی نگفتم. نمیتوانستم بگویم. چیزی هم نپرسیدند. گویی در سكوت و بهتم خاصيّتی بود كه آنها را هم در بهت و حیرت فرو برده بود. فقط گهگاه در گوشی از حال و روحيّهام صحبت میكردند. فكر و ذكر خودم، رسیدن به جمكران بود. دیدار دوباره او آنطور كه قول داده بود خیلی چیزها را برایم روشن میكرد. كه بود؟ از كجا آمده بود و به یكباره كجا رفت؟ مرا از كجا میشناخت و چه چیزی را بر من بخشیده بود؟... گو اینكه عمیقترین هزار توهای دلم گواه میداد كه او...
از در مسجد جمكران كه وارد صحن شدم قلبم به تپشی غریب افتاد. دلم پر میزد و دلیلش را خوب میدانستم. اشتیاقی غریب برای دیدارش احساس میكردم. دلم آن صورت و چشمها، آن دستها و بوی بهشتی و مهمتر از همه، آن حضور پدرانه و غریب را میخواست. به هر طرف نگاه كردم. تمام مسجد را گشتم تا آن وجود عزیز را پیدا كنم؛ امّا نبود. هر چه سه دوست صحبت میكردند، چیزی نمیفهمیدم. همه هوش و حواسم به او بود و بس. دیدم دلم، شور و التهابم جز به نماز آرام نمیگیرد. به نماز مسجد جمكران و دو ركعت نماز حضرت قائم، ارواحنا فداه، ایستادم. پیرمردی سمت چپم نشسته بود و جوانی طرف دیگر. الفاظ را با سوز و گداز میگفتم. از فكر آنكه شاید او، خود حضرت بوده چنان قلبم فشرده میشد كه بیاختیار به ناله و فغان افتاده بودم. خواستم برای ذكر صلوات سجده بروم كه احساس كردم پشت گردن و پهلویم داغ شد و قلبم به تپش افتاد. كسی كنارم نشست كه بوی عطرش بوی آشنایی بود. گفت: «آقای عسكری! سلام علیكم.الوعده وفا.»
صدایش همان صدای آشنای پدرانه بود و حضورش لرزهای غریب به جانم انداخت. برای ذكر صلوات رفتم به سجده. دلم! هوش و حواسم! فكر و ذكرم پیش او بود تا صلواتها تمام شود، ختم نماز كنم و از او بپرسم. به دستش، به ردایش بچسبم و رهایش نكنم. سر از سجده كه برداشتم، دیدم نیست. مبهوت و ناامید به پیرمردی كه كنارم نشسته بود گفتم: این حاج آقا كه با من حرف زدند، كجا رفتند؟
پیرمرد شانه بالا انداخت و گفت: من كسی ندیدم. داشتم صلوات میفرستادم.
ترسیدم. رو كردم به پسر جوان و پرسیدم: این آقا سيّد را كه كنارم نشست...
جوان كتاب دعایش را نشانم داد و گفت: داشتم دعا میخواندم؛ امّا ندیدم كسی...
دنیا دور سرم چرخید. نفهمیدم چه شد. آبی به صورتم ریختند. به هوش آمدم. سه دوست دورهام كردند كه چه شد؟ نگفتم! نتوانستم، بگویم. آن حدس و گمان به یقین رسید. او حضرت مهدی قائم(ع) بود كه جان و روحم به فدای قدوم مباركش باد.
حالم خوب نبود. گریه امانم نمیداد. قلبم تیر میكشید و تمام تنم بی حس بود و سوزن سوزن میشد. رفقا كه حالم را چنین دیدند، به سرعت به طرف تهران حركت كردند. خواستند مرا به منزل ببرند. خواهش و تقاضا كردم كه مرا به منزل حاج شیخ جواد خراسانی كه از دوستان نزدیك روحانیام بودند، ببرند، كه بردند. اهل منزل هم مرا به اندرونی هدایت كردند؛ جایی كه حاج آقا كنار حوضی با كاشیهای آبی نشسته پاهایش را در آب گذاشته بود و كتاب میخواند. مرا كه دید، نیمخیز شد. سلام و احوالپرسی كردیم. از حالم پرسید و دلیل این روی زرد و خرابم. گفتم: از قم، جمكران میآیم. تعارف به خنكای آب زد و گفت: كفشهایت را بكن. ما با آب پذیرای مهمانانمان هستیم.
پاها را در آب گذاشتم. خنكایی خوش و عجیب از پاها تا تمام تنم پخش شد.
حاج آقا برگی از كتاب را ورق زد و گفت: بگویید! گوشم با شماست.
ماوقع را تعریف كردم تا رسیدم به آنجا كه آن سيّد بزرگوار مرا به نام خطاب كردند. حاج آقا كتاب را بست. به من خیره شد و سراپا گوش. حكایتم را ادامه دادم تا مسجد و نماز و آن ...
الهه بهشتی
ماهنامه موعود شماره 33
پینوشتها:
٭. این داستان برداشتی از ماجرای واقعی آقای احمد عسكری و برخورد ایشان با حضرت است كه نقل زبانهاست و حضرت آیت الله صافی گلپایگانی در كتاب پاسخ ده پرسش به آن اشاره نمودهاند.
1. خداوندا! ای پروردگار پرتو جهان افروز، به سرور ما امام و رهبر هدایت شده و... خداوندا! مرا از یاران و هواخواهان او قرار ده... خداوندا! آن چهره زیبای رشید را به من بنمای و از پرده غیب آشكار كن...
2. ظاهراً مؤلّف کتاب مهدی منتظر(ع) بودهاند.