روزی رسول خدا(ص) در کنار كعبه نشسته بود كه جماعتی از سران قريش، من جمله وليد بن مغيره مخرومی، ابوالبختری بن هشام، ابوجهل بن هشام، عاص بن وائل سهمی، عبدالله بن ابی اميّه مخزومی و ديگران به گرد هم آمده بودند ...
آنقدر در جاده رفتیم که حسابی خسته شدیم. تابلویی در کنار جاده نزدیک بودن روستایی را خبر میداد و معمولا روستا ها هم جایی برای اتراق چند ساعته کنار رود یا چشمه ای را دارند. اتفاقا خیلی زود به یک فضای سر سبز رسیدیم و بعد از چند ساعتی استراحت کردن و خوردن ناهار، بلند شدیم که راه بیفتیم. مقداری از زباله ها و پوست میوه ها را پای درخت ریختیم تا تبدیل به کود شوند و پلاستیک ها و بقیه آشغالها را هم گوشه ای گذاشتیم. داشتیم از محل اتراق دور می شدیم که دیدیم از دور کسی صدایمان می زند.
در گفتوگوهایی که میان موسی و آن مرد عالم الهی ردّ و بدل شد، نکتههای جالبی پیرامون ادب شاگرد و استاد به چشم میخورد. خداوند در سوره کهف میفرماید: «قَالَ لَهُ مُوسَی هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَی أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ٭ قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِيَ صَبْرًا؛1 موسی به او گفت: آیا از پی تو بیایم تا از حکمتی که تعلیم شدهای به من بیاموزی؟ گفت: تو هرگز نمیتوانی همراه من شکیبایی کنی.» این نکتهها عبارتند:
عید غدیر بود. به رسم هر سال، عده ای از دوستان و اقوام در خانه ی میرزا جواد آقا ملکی جمع بودند و مراسم ساده ای به پا بود. در اتاق بیرونی که مهمانان همراه با میرزا جواد آقا نشسته بودند، بحث و گفت و گو به پا بود که ناگهان سر و صدای گریه و شیون، از اندرونی خانه بلند شد. همه با تعجب و اضطراب به همدیگر نگاه می کردند و عده ای حتی نیم خیز شدند تا بروند و علت را بفهمند که میرزا، مثل همیشه آرام و صبور، همه را به آرامش دعوت کرد و خودش از اتاق خارج شد.
مأمون که از شدّت خشم صورتش سرخ شده بود، پیاپی جام را سر میکشید تا شاید آتشی که در درونش شعله میکشید، خاموش شود. او که خیلی سعی داشت بر خودش مسلّط باشد و خودش را مهربان نشان دهد؛ با قدمهای شتابان و کوتاه طول و عرض تالار را طی میکرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید رو به سوی امام رضا(ع) کرد و گفت: شما میخواهید ولایت عهدی مرا نپذیرید تا مردم بگویند در دنیا زاهدی؟ عليّ بن موسیالرّضا(ع) آرام ایستاده بودند...
هوا تاریک شده بود. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ می کرد. مرد هر چه تقلا کرد، نتوانست خود را به قافله برساند. هر لحظه برف سنگین تر می بارید.
سيّد این بار محکم تر از قبل شال را دور گردنش بست و نا امید از همه جا در گوشه ای نشست. با خودش گفت: اینجا می مانم تا طلوع سپیده صبح و بعد برمی گردم. اما ترس همه وجودش را فراگرفته بود، سرمای آن شب به هیچ کس رحم نمی کرد.
بزنطی میگوید: من از کسانی بودم که به امامت موسی بن جعفر(ع) اعتقاد داشتم؛ ولی درباره امامت حضرت رضا(ع) در حال تردید بودم. نامهای به حضرت نوشتم و از چند مسئله سؤال کردم؛ ولی مهمترین مسئلهای را که در نظر داشتم بپرسم، از یادداشت آن غفلت نمودم. جواب همه آن مسائل آمد و در آخر نامه اضافه فرموده بودند که مهمترین مسئله خود را فراموش کرده بودی. من به امامت آن مولا معتقد شدم. بعد خدمت امام(ع) رسیدم و عرض کردم:...
تا می گویم شما آدم خوبی هستید، شما می گویید خوبی از خودتان است و خودتان خوبید. خدا هم همین طور است. تا به خدا می گویید خدایا تو غفّاري، تو ستّاري، تو رحمانی و…خدا می فرماید خودت غفّاري، خودت ستّاري، خودت رحما نی و… . کار محبت همین است.
از حالت و چهره شیعه هندی پیدا بود كه صحبتهای نقیب او را بسیار مضطرب و نگران كرده است. او بعد از گوش كردن به همه حرفهای نقیب، با حالتی از روی خواهش و التماس گفت: یا نقیب! من از شما انتظار و توقّع دارم تا هر مقدار از مال دنیا كه بخواهی از من بگیری؛ ولی در عوض مرا مأمور به داخل شدن به حرم سيّدالشّهداء(ع) نفرمایی و مرا به كلّی از این كار معاف كنی.سيّد مرتضی از این سخن بسیار ناراحت و دلخور شد و جواب داد: من به خاطر مال دنیا این حرف را نگفتم؛ بلكه این روش زیارت تو را در صورت ساكن بودن در كربلا بدعت و منكر میدانم و نهی از منكر واجب است.
حضرت شعیب(ع) بعد از دعوت اهل «مدین» به توحید و نفی شرك به یكی از مفاسد اقتصادی رایج در آن زمان اشاره كرده و خیرخواهانه میگوید: «در خرید و فروش، پیمانه وزن اشیاء را كم نكنید. من از آن میترسم كه عذاب روز فراگیر، همه شما را فرو گیرد». سپس میگوید: «ای قوم من! پیمانه و وزن را با قسط و عدل وفا كنید و بر اشیاء مردم عیب نگذارید و از حقّ آنان نكاهید و در زمین فساد نكنید».